ملوک سر خورده و بی امید میآمد جلو در اتاق کوکب خانم مینشست. صورتش خسته و رنگ پریده بود و چشمهایش گود نشسته. دیگر ، نه گریه میکرد نه داد و فریاد راه میانداخت . ساکت و خاموش مینشست و غرق خیالاتش میشد یک وقتها که صدایش میکردی ، نمیشنید ، از جلوش رد میشدی ، تو را نمیدید. لاغر و استخوانی شده بود مثل تب لازمیها . دیگر همراه حاج آقام به دادسرا هم نمیرفت. فهمیده بود که دیگر فایده ندارد جلو در اتاق مینشست و به نقطهای خیره میشد...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست