انگار حالا درست درک کرده بودم که بالاخره در هرکجا باید یک نفر مدیر باشد و تجربه هم به من ثابت کرد که این تبعیت از شوهر شاید سخت باشد؛ ولی آرامش دارد. فهمیده بودم که همین تبعیت است که احترام دوطرفه ایجاد می کند و هرچقدر بیشتر به مرتضی می رسم، او هم بیشتر حواسش جمع من می شود. حالا هیچ چیز در زندگی برایم شیرین تر از رضایت مرتضی نبود. در مسیر این تبعیت، هم اختلاف نظر پیش می آمد و هم دلخوری و دل گیری، اما خیلی زود بین خودمان حلش می کردیم. ناراحتی هایمان همیشه بین خودمان می ماند و هیچ وقت خانواده ها درگیرش نمی شدند. در همان جلسه خواستگاری هم مرتضی گفته بود که دوست ندارد در آینده، خانواده ها در جریان اختلاف سلیقه هایمان باشند. برای همین، حتی اگر سر موضوعی از هم دلگیر می شدیم، یک بار هم نشده بود که پیش خانواده ها با هم سرسنگین حرف بزنیم. با صدای جابه جا شدن چهارپایه به خودم آمدم. مرتضی تابلوها و ساعت را روی میز ناهارخوری چیده بود و داشت گردگیری می کرد. گوشی را برداشتم و گفتم: «امروز یه حدیث قشنگ دیدم. بذار برات بخونم، خستگی ت دربیاد، نوشته: وقتی که زن و شوهر به نشانه محبت، دستشون توی دست هم باشه، مثل پاییز که برگ درخت ها می ریزه، گناه هاشون هم به همون سرعت می ریزه.» تا حدیث را خواندم، مرتضی جلو آمد و دستم را گرفت و محکم شروع کرد به تکان دادن! خندیدم و گفتم: «مرتضی، توی حدیث نوشته که زن و شوهر دست هم رو بگیرن، نه که این طوری دست هم رو تکون بدن. این چه مدلشه؟» گفت: «آخه من وقت ندارم. بذار دست هامون رو تکون بدم، تندتند گناه ها بریزه، برم به بقیه کارام برسم.» به حدی به این کارش خندیدم که تا چندساعت، مریضی از یادم رفت. باورش سخت بود که این مرتضی، همان مرتضایی باشد که بیرون از خانه به هیچ وجه دستم را نمی گرفت. حتی وقتی که می خواستیم از یک خیابان شلوغ رد شویم و من می ترسیدم، دستم را نمی گرفت. من هم جوری گوشه پیراهن یا کاپشنش را می گرفتم که خیلی از اوقات خودش هم متوجه نمی شد.