نادر ابراهیمی «ابوالمشاغل» را در ادامه کتاب «ابن مشغله» اش نوشته است و در آن بخش دیگری از زندگی خود را با قلم زیبا و بیان گیرایش بازگو کرده است. به گفته خودش در مقدمه بلند و بسیار دلنشین کتاب: ««ابوالمشاغل»، تجدید عهدی ست با آن جوانی پرشور، آن جوانی ابدی، آن سلامت و غرور و التهاب و ایمان… گر چه آنجا، در «ابن» مشغله، فرزند بودم و اینجا در «ابوالمشاغل»، پدرم…» بخشی از کتاب را می خوانید: «یادم نمی آید که در «ابن مشغله»، از همسفر سالیان سالم محمود فتوحی نامی برده باشم، و یادم نمی آید که اصولا به این که محمود و من، در تمامی سالهای شادی و غم، تقریبا پیوسته با هم بوده ییم، در جایی اشاره یی کرده باشم. شاید که حرمت این دوستی ناب را در عصر نادوستی ها نگه داشتم. خدا می داند. امّا به هر حال، دیگر وقت نام بردن است… ما چند نفر بودیم که از بچّگی با هم بزرگ شده بودیم، و اگر خیلی هم بزرگ نشده بودیم، دست کم، همدیگر را خیلی قبول داشتیم. من بودم و رحیم قاضی مقدم، و امان ابراهیمی و محمود فتوحی و یکی دو نفر دیگر __ که امروز، به جز من و محمود، از آن گروه کوچک معتقد، کسی باقی نمانده است. عیبی نیست. ما را هم رفته بگیر، یا بینگار که در کمرکش رفتنیم. امّا این محمود، که بعد از این، شاید، به کرّات از او نام ببرم، و هنوز، نیمی از من است و چه بسا که من، نیمی از او باشم، به راستی که حکایتی ست در دوستی. نکتهٔ خاص و گرانبها در دوستی شگفت انگیز ما این است که هیچکداممان، در طول این سالهای بلند پرخاطره، خود را مختصری هم تغییر ندادیم تا شبیه دیگری کنیم. برای حفظ دوستی، حذف شخصیّت نکردیم و به همْ باج «هر چه بخواهی، همان درست است» ندادیم. محمود، محمودْ باقی ماند__ با جملگی خصلت هایش، و منْ من ماندم. ما هر دو تغییر کردیم، فراوان، امّا هرگز شبیه هم نشدیم. این راز بزرگ و محور اساسی دوستی ما بود. یکی در دیگری مستحیل نشد. یکی نسخهٔ بدل دیگری نشد. و یکی نکوشید که در راه تکدّی دوستی، خویشتن خویش فرو بگذارد…»