«رناتا ولفمن» همیشه فقط یکجور لباس میپوشید، رناتا دوستی نداشت و فکر میکرد دوست یعنی دردسر، و ترجیح میداد توی خانه تنهایی برای خودش خوش بگذراند و کشف و اختراع کند. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسر همسایه از دست برادرش فرار میکند و به خانه رناتا میآید و رناتا تصمیم میگیرد با او رابطه دوستی برقرار کند و ...