روزی که خبر دادند بابا عقلش را از دست داده، مامان داشت با چاقوی دسته چوبی آشپزخانه یک کدویی کت و گنده را قاچ می کرد. خبر را که شنید هی قاچ کرد و هی گریه کرد. بعد که کدوها تمام شد رفت بازار، یک عالمه کدوی کت و گنده ی دیگر هم خرید و هی قاچ کرد و هی گریه کرد، درست مثل وقت هایی که پیاز قاچ می کرد و گریه می کرد. از آن به بعد کار دیگر روزش همین بود. قاچ کردن کدوهای کت و گنده و گریه کردن. کدو های کت و گنده را قاچ می کرد و می ریخت دور و دوباره کدوهای تازه... این جوری حالش بهتر می شد. مامان هیچ وقت از زندگی اش راضی نبود...