یک روز که باران می بارد زن دارد آشپزی می کند. مرد دارد چاقوی دسته استخوانی اش را تیز می کند. زن صدای در زدن میشنود. زن به مرد نگاه می کند. مرد هم به زن نگاه می کند. دیگر دو تعجب می کنند. زن آشپزی را ول می کند و می رود و در را باز می کند. یک سبد پشت در است. زن دوباره تعجب می کند. مرد دوباره تعجب می کند و دوباره چاقویش را تیز می کند. زن سبد را از کنار در برمی دارد و تویش را نگاه می کند. توی سبد یک بچه هست که یک چشمش باز است و یکی دیگرش بسته. بچه زیر باران خیس شده