شب دامن سیاهش را بر فضای کوچک میگستراند و «سالار» را در اندوهی سنگین فرو میبرد. آرزو میکرد کسی او را نبیند تا بتواند در خلوت و تنهایی اشک بریزد تا شاید اندکی از درد جانکاهش بکاهد. اما او نمیتوانست غم از دست دادن عزیزترین کساش را باور کند، او چگونه میتوانست به خانه بازگردد و خبر مرگ مادر را برای کودکان بیگناهش بازگو کند و ...