«فرشاد» به همراه همسر و دخترش «نازنین» برای شرکت در یک همایش به باغی در خارج از تهران میروند. «فرشاد» در آنجا با پسری به نام «شهریار» آشنا میشود. همکلامی فرشاد با شهریار او را به این نتیجه میرساند که شهریار به نظریه فیلسوفان «تانترای هند» که معتقدند زندگی یک رؤیاست، اعتقاد دارد و با دنبالهدار شدن این همنشینیها فرشاد تحت تأثیر انرژی حیات تفکرات شهریار قرار میگیرد و تلاش میکند تا به کشف و تأثیر آن در زندگی بپردازد.