بهمن، شخصیّت اصلی داستان، رانندهی تاکسی است در شیراز. معتاد هم هست و کمی خلوچل. منتها هر فصل از داستان ازمنظر یکی از شخصیتها روایت میشود. بهمن شروع میکند و بعد، فردوس و حسن و ماهرخ و شخصیّتهای دیگر قصه را ادامه میدهند. ماجرا کمی مالیخولیایی است و قتل و جنایت هم دارد ولی اصلِ قصّه، قصّهی عشق است. عشقهای عجیبوغریب!
گفتم که داستان در شیراز اتفاق میافتد و زمانِ آن سالهای بعد از جنگ است. الان که به فضای داستان فکر میکنم، ذهنم پر از نم و تاریکی و سرما میشود. طبیعی است دیگر. نویسنده تلاش کرده تا یک داستان وهمآلود بنویسد و فکر میکنم موفق هم شده است. در شناسنامهی کتاب آمده که حسین قسامی متولد ۱۳۶۸ است و باید بگویم نوشتنِ همچی داستانی در چنین سنوسالی عالی است.