وفا برای فرار از کشورش «ایران» و دور بودن از خانوادهاش که آنها را مسبب مرگ پدر و مادرش میدانستند، با پسری عربی به نام خالد نامزد میکند. نامزدی آنها در حد لفظ است و شرعی با هم نامزد نشدهاند، خالد او را به دبی میبرد و اولین نشانه پستی خالد در عدم استقبال خانوادهاش از وفا است. خالد با بهانههایی وفا را قانع میکند، اما تردیدهای وفا آغاز میشود. خالد به جای رفتن به خانه، او را به هتلی میبرد و تلفنی قول فروش وفا را در قبال دریافت پول هنگفتی به یکی از شیخهای هموطن خودش میدهد و برای اجرای نقشه شوم خود به اتاق وفا میرود. تمام کارکنان هتل که گویی با نقشه شوم خالد همکاری میکنند، صدای فریادهای کمک وفا را نشنیده میگیرند. سعید، جوان و متدین برای کمک به وفا میرود و او را نجات میدهد. وفا جسما و روحا شکست خورده و از برگشتن نزد خانوادهاش که او را از این ازدواج نهی میکردند، شرم دارد. سعید که دلباخته او میشود، پیشنهاد میکند که مدتی در خانه او بماند. وفا که سعید را بسیار متدین میبیند، به او اعتماد میکند و خود را به دست سرنوشت میسپارد.