پدری دو پسر داشت. پسر بزرگ خیلی زرنگ و باهوش بود و تقریباً هرکاری از او بر میآمد. اما پسر کوچک آنقدر نادان بود که چیزی یاد نمیگرفت. هنگامی که مردم او را میدیدند، میگفتند: تا کی میخواهی سربار پدرت باشی؟
بعضی از شبها مردم گرد آتش جمع میشدند و حکایاتی را برای هم تعریف میکردند که لرزه بر اندام شنونده میانداخت؛ طوری که همه با صدای بلند میگفتند: اوه چقدر وحشتناک! تمام تنمان از ترس میلرزد.
بخشی از متن کتاب:
پادشاهی دختری داشت که به طور باورنکردنی زیبا بود. اما این دختر به حدی مغرور و متکبر بود که هیچ خواستگاری را لایق خود نمیدانست. نه تنها همهی آنها را از خود میراند، بلکه آنها را دست میانداخت و مسخره میکرد.
یک روز پادشاه اعلام کرد که میخواهد جشن بزرگی برگزار کند و به همین بهانه، تمامی جوانان را از دور و نزدیک دعوت کرد تا اگر مایلند از شاهزاده خانم خواستگاری کنند.