چهارده داستان کوتاه با مضامین اجتماعی… نگاهی دیگر به روابط آدمهای خاکستری پیرامون ما… تلخیهای تاریک پیوندها و تندی گزنده باهم بودنها… بازخوانی روزمرگیها زیر ذرهبین نویسنده… هرچه آدمها را به هم میرساند و باز دور میکند… داستان فرشتهها قصه ندارند بانو! چنین آغاز میشود: ننشسته و پر شالش بر شانه نیامده هنوز، میگوید: قصه منو نمینویسی؟ میخندم… آرام در عسلی چشمانش: فرشتهها قصه ندارن بانو. نرم و پُر ناز، پلکهایش را بر هم مینشاند: ندارن یا تو بلد نیستی و نشنیدی؟ کاش مجبور نبودم به حرف زدن و هر ثانیه را هزار بار زندگی میکردم پیش این نگاه… اما به اختیار نیستم در پاسخ: داستان مال خاکه بانو، آسمون قراره فقط ببینه و بشنوه داستان آدمای زمینو… ما داریم زندگیمونو بازی میکنیم، فرشته که تاریکی نداره، شب نمیشناسه، پس گرهای تو روزگارش نیست که من بخوام با کلمات بازش کنم. طره مشکی ریخته بر سفیدی صورتش را پشت گوش میدهد و نفسش را نه، عطر بیرون میریزد: خوب میشناسی قواعد زمین و آسمونو… میخواهم خوشحال شوم از این تعریف و خجالتزده، که میگوید: اما نمیفهمم چرا انقدر موندی تو این تیرگیها و…