زیر پایم سرازیری تپه زیبا و پرعظمت آبعلی، آرمیده زیر لایهای از برف سپید و سنگین میدرخشید و انتهای منظره بدیع آن به نقطههای سیاهی میرسید که در صفی طویل در انتظار سریدن روی برفهای پنبهای و تازه کوبیده شده بودند. چشم انداز رو به رو، مانند عکسهای مجلههای لوکس، چشمم را نوازش میداد و بخاری که از دهانم خارج میشد، چون ابری کوچک زیر آفتاب دی ماه سرد، مقابل چشمانم محو میشد... از آن بالا همه چیز مانند اولین روز آفرینش، پاک، بکر و دست نخورده مینمود. نفس زنان، کش عینک سنگین اسکی را کشیدم و آن را بالای سرم زدم تا دیدن تلفیق رنگهای زمستانی چشمانم را لبریز کند.آسمان آبی و صاف بالای سر مانند طاقی خیمه زده تا دور دستها کشیده شده بود و لکه ابر کوچکی در حال سفر به افق نامعلوم بود. ریههایم، توان تنفس در هوای به آن پاکی را نداشتند. نفس عمیقی که کشیدم مرا به سرفه انداخت. انگار آنقدر به هوای دودآلود تهران، عادت کرده بودم که طاقت به کام کشیدن اکسیژن خالص را نداشتم! در عرض چند دقیقه نور برف، چشمانم را آزرد و به همین دلیل عینک را دوباره به چشم زدم. سرفهکنان، نوک تیز و مخروطی شکل، چوب دستیم را درون برفهای سفت فرو کردم و پاهایم را که در جوراب ضخیم و چکمه فایبر گلاس محکم به چوب اسکی چسبیده بود را تکان دادم تا برف اضافه آن بریزد. نفسم را حبس کردم و کمی روی زانوانم خم شدم و بعد خیلی تند و تیز، سر خوردم. باد سرد، پوست صورتم را به گز گز انداخت اما شور و هیجان سر خوردن مانع از این شد که زیاد به آن فکر کنم.