خورشید صبح زود از خواب بیدار شد. چشمهایش را مالید و خمیازهای کشید و بعد از بالا به زمین نگاه کرد تا ببیند روی زمین چه میگذرد. آن روز صبح خورشید تصمیم گرفته بود یک موجود بسیار خوشحال را روی زمین پیدا کند. او از بس مردم روی زمین را ناراحت و عصبانی دیده بود، خسته شده بود...