شانه هایت را محکم بین دستهایم گرفتم. خواستم که در چشمهایم نگاه کنی و راستش را بگویی. نگاه کردی. سرد بود. سرد بود و ساکت. تاریک بود و سرد. از لابه لای درزهای لباسم سوز تو می زد و به استخوانم می رسید. از زیر چشم بند سیاه، سنگریزه ها و کلوخه های خاک یخ زده را می دیدم که زیر دمپایی های پلاستیکی ام می غلتیدند و نور چراغ قوه ی مرد پشت سری ام، از آنها سایه های بلند بی شکل و غریبی می ساخت. حتما تو را هم از همین مسیر برده بودند. نیمه شب بوده. همان شب اول گم شدنت. که فردایش برف آمد. سردترین شب بود در تمام زمستان های این چند سال...