«دیشب خواب گوگرد می دیدم: روی باریکه ای از زمین، که روزگاری سنگفرش بود؛ یک راه سنگفرش ضخیم به رنگ مس، تَلی از گوگرد را آتش زده بودم. شعله های لاجوردی جرقه می زدند و ریز می رفتند آن بالا، بوی تیز و تلخی داشت، نم می نشاند توی چشم آدم و سوز می انداخت ته گلو. نمی دانم که چرا همه اش می ترسیدم راه سنگفرش ناپدید شود یک موقع؛ بااینکه می دانستم هرگز هیچ سهمی نداشته ام در آنجا، می ترسیدم، می ترسیدم گم شوم...»