«خنده هایشان را نگاه کن. اما آخرش چه؟ چند سال دیگر بزرگ می شوند، مرد می شوند، بعد هم پیر و فرسوده. آخرش هم هیچ. چرا نمی توانیم جلو زمان را بگیریم؟ پس علم به چه درد می خورد؟ اما نه، زمان هم بی معنی است، همانقدر که برای یک آدم مرده… ولی آیا من همان آدمی هستم که توی هفت سالگی توپ بازی می کردم؟ نه، او هیچ شباهتی به من ندارد، قیافه اش فرق می کند، فکرش فرق می کند. من از او چیزی یادم نمی آید. پس من کی هستم؟»