رمان «آلما» به زندگی زنی به اسم آناهیتا میپردازد که مجسمهساز و مدرس دانشگاه است و مجبور میشود برای سامان دادن به بحرانی که تعدادی از دانشجویانش در دانشگاه با آن مواجه شدهاند به تنهایی اقدام کند.
خبر نداری که مدتهاست گم شدهام. توی شلوغی خیابانهای خیسی که قرار است به جایی ختم بشوند و نمیشوند. در نگاههایی که باید من را بشناسند و نمیشناسند. «آلما» از آناهیتا میگوید؛ زنی مجسمهساز و مدرس دانشگاه، شخصیتی که بین فضایی شبهمدرن و شبهکلاسیک در نوسان است؛ او آمال درونیاش را با یک تکگویی طولانی بیان میکند و از دل همین گفتنها و بازگفتنهاست که خود را آرام آرام آشکار میکند.
ذهن او شکلگرفته چندین نسل است، که مدام در نُه توی وجودی خود سفر میکند و حاصل این سفر را در واگویههایی گاه دلنشین و گاه ترسناک به خواننده منتقل میکند.
سفرهای پیاپی و درونی شخصیت این رمان گاه با سفرهایی بیرونی و واقعی پیوند میخورد، گویی به دنبال واکاوی درون خود برای رسیدن به مرحلهای از سیر و سلوک است، سیر و سلوکی که به سرانجامی درخور منتهی نمیشوند و با حسی مرموز از عدم قطعیت احاطه شدهاند.
«آلما» روایتگر زندگی هنرمندان است و خواننده را در کشاکش اتفاقهای مختلف خود با دشواریهای آفرینش یک اثر هنری همراه میکند. از تندیس زنی اساطیری که آناهیتا در طی داستان در حال ساختن آن است، تا مینیاتورهای رنگ به رنگ استادی همکار، و نابسامانیهای زندگی پسری که در شبی پاییزی بر روی سازش آرشه میکشد. قهرمان حماسه، این بار زنی است که به قول خود نه همچون سیاوش است، نه تهمینه و نه کیکاووس. حماسهی پاییزی او آنگونه که خود شرح آن را در وبلاگش میدهد گاه در تنهاییاش در گوشهی یک کافه اتفاق میافتد، و گاه در پرسههای شبانه و تماشای مردی بیخانمان به روی پل.