مادر «الیزا» سخت بیمار بود. دکتر گفته بود تنها راه درمان او پودر گلی است که در انتهای جنگل در یک غار قرار دارد، ولی هرکس به آنجا برود توسط محافظ گل به مجسمه تبدیل میشود. اما «کارل» و «جک» برادران الیزا، توانستند آن گل را بیاورند و بدینترتیب مادرشان بهبود یافت. روزی مادر، الیزا را صدا زد و به او گفت: من و برادرانت از برتران علم سحر و جادوگری هستیم، تو نیز باید در آینده یکی از بهترین ساحرهها باشی، اما پدرت از مردم عادی است. سپس یک گوی جادویی به او داد و گفت مراقب آن باش که میراث خانوادگی است و همیشه به ندای درونت گوش کن و بعد از گفتن این سخنان از دنیا رفت. پس از چندی نامهای از یک مدرسۀ جادوگری برای دعوت الیزا، به دست او و برادرانش رسید. الیزا بعد از خرید وسایل لازم به آنجا رفت و ماجراهای تازهای برایش رخ داد.