روژی یار قصة دختری است به همین نام که روزگار با او سر ناسازگاری دارد: «پدرم در جوانی عاشق دختر کُردی بود به نام روژی یار. اسم او را روی من گذاشت. دوست داشت صدام کند، خسته نمی شد از این کار. صدا زدن من براش عادت شده بود، شاید هم یک جور کیف ساده و گذرا نصیبش می کرد.»
روژی یار عاشق این است که بچه دار شود و هر بار در ازدواج هایش بخاطر این موضوع ناکام می ماند: «این که دلم می خواست بچه داشته باشم فقط به خاطر زن بودنم یا جوان بودنم نبود. بیشتر زن ها دوست دارند بچه دار شوند، به همین سادگی. عالم و آدم بگویند بچه دار نمی شوی زیر بار نمی روم. باید بچه دار شوم، سم قاطر که نخورده ام... وقتی چیزی را می خواستم، با تمام وجود می خواستم و...»