قلب کوچولوی پنبه ای آقای تابز تاپ تاپ می کرد. آخر خیلی ترسیده بود و احساس تنهایی می کرد. مگسی روی گوشش نشست. آقای تابز فکر کرد مگس دارد می گوید: «ویز… هیچ کس ززز تو رو دوس ززز… نداره، آقای تابز ززز…»
کیتی خرس کوچولوی عزیزش، آقای تابز، را گم کرده. آقای تابز در جنگلی تاریک و ترسناک و پر از جانوران وحشی و خطرناک جا مانده. بیچاره کیتی! یعنی می شود او دوباره آقای تابز را ببیند؟