در داستان حاضر از مجموعهی ادبیات عامه، "همایون" شاه، پسری به نام "ملک جمشید" دارد. شاهزاده روزی برای شکار به همراه غلامان به اطراف شهر میرود. پس از شکار به دلیل تاریک شدن هوا، تصمیم میگیرد شب را در شکارگاه بماند و صبح حرکت کند. همان شب "بهرام دزد" که با چهل نفر از یارانش از آن جا میگذشتهاند، بر سرش ریخته و دستش را با کمند میبندند. "ملک جمشید" پس از آزادی از دست دزدان، تصمیم میگیرد به خاطر ملامت نشدن توسط پدر و غلامان، همچنان در بیابان بماند و ...