نقد، مبهم ترین واژه ممکن است؛ در حکم دارویی آرام بخش برای اذهانی که در پی سودای تفسیر کنش ها و برون فکنی های اذهان ساده تر و ابتدایی ترند. می توان این اذهان ساده را با نشان دادن اینکه تمام افکارشان از تعیناتی برمی خیزد که از دل واقعیت اجتماعی سر برآورده اند، وادار به خشوع در برابر خود کرد؛ انتقادی که گویی هرگز دستخوش خواب نمی شود؛ انتقادی که باید وجود داشته باشد تا فاصله بین کنشگر و منتقد کنش از بین نرود. نقد برای ما افکندن بنایی از سلطه نیست؛ نقد برای ما نقد هر آن چیزی است که تحت لوای نقد هم میل به تسلط دارد. شاید از همین رو است که باید از نظریه دفاع کرد. از سال 1929 که ماکس هورکهایمر در نوشتاری، نظریه انتقادی را از نظریه سنتی متمایز کرد، به نظر می رسد نقد واقعیت در چهارچوب نظریه نه تنها میسر شد بلکه آشکار گردید که نظریه تنها آن وجه بیرون از واقعیت را ندارد. نظریه در تعریف سنتی امکان مداخله در واقعیت را ندارد اما در نگاه انتقادی خودی، عملی انتقادی است علیه واقعیت. بدین ترتیب لازم است نسبت نظریه و واقعیت مشخص شود.