«بازگشت» نوشته برنهارد شلینک(-۱۹۴۴)، نویسنده و قاضی آلمانی است. در بخشی از این کتاب میخوانیم: در این میان یکی از تابستانها با بقیه فرق داشت. درتمام طول تابستان همبازی داشتم. دختری از ده کوچکی در تِسین که تعطیلاتش را پیش عمهی بزرگش در خانهی دیوار به دیوار ما میگذراند. البته همه چیز چندان خوب پیش نرفت. عمه بیمار بود و نمیتوانست درست راه برود. او تصور کرده بود که نوهی خواهرش برایش کتاب میخواند، فال ورق میگیرد و بافتنی میبافد. نوهی خواهر اما فقط خوشحال بود از این که به شهر بزرگتری آمده است. در ضمن عمه زبان ایتالیایی بلد نبود و نوهی خواهر هم آلمانی نمیدانست. اما لوسیا استعداد عجیبی در نادیده گرفتن تفاوت زبان داشت. وقتی او از نردهی بین خانه، مرا به ایتالیایی صدا کرد و من به آلمانی جواب دادم که زبانش را نمیفهمم، او به حرفش ادامه داد؛ گویی کل حرفش را فهمیدهام و با او موافقم. بعد مدتی ساکت ماند. من از مدرسه گفتم که در آن زبان لاتین یاد گرفتهام و ادامه دادهام. او برق شادی در چهرهاش پیدا شد و امیدوارانه به من نگاه کرد. من هم به حرف زدن ادامه دادم. راجع به هر چه به ذهنم میرسید حرف زدم. آخرسر سعی کردم از کلمات لاتینی که طی دو سال یاد گرفته بودم، جملات ایتالیایی درست کنم. او میخندید و من هم خندیدم. بعد پدربزرگ آمد و با او به ایتالیایی صحبت کرد. او مانند چشمهای کلمات را بیرون میریخت، میخندید و از خوشحالی فریاد میزد. چشمان سیاهش میدرخشیدند. وقتی میخندید و سرش را تکان میداد، موهای فردار خرماییاش به رقص درمیآمد. در من احساسی به جریان میافتاد که نمیدانستم چیست، ولی میدیدم که چه نیرویی دارد. اما لحظهی زیبای تنهایی دو نفرهمان لوث شده بود، لوسیا به آن خیانت کرده بود. من شرمنده بودم. عذاب حسادت را میبایست بعداً سختتر احساس کنم. اما فقط اینبار در مقابل او کاملاً بیپناه بودم.