بازار روز،
با صداهایی در زمینه ی خودش.
پُر از چادُر و چادُری. مرغ و ُکلش و تخم مرغ. ظروف ُسفالی و پلاستیک. داس و چکش، میخ و سیخ و ارّه. پیراهن و پیژامه. کت و شلوار دوخته ی بازاری و آوازِ پیاله فروشانِ دوره گرد:
شربت غوره
انه مزه درارِه، گول ِغوره
گول ِغوره!
که با صدای بوق شیپوری مینی بوس، و موتور روشن آن- در حال توقف وصدای:رشت آقا، رشت!
و زنگِ دوچرخه و گاز موتور سیکلت، و صدای غاز و اردک و بوقلمون، قاطی شده. بساط پپسی و کانادا و ُاسو و سِون آپ، سوپر کولا و یخ بهشت و برف وسکنجبین و نان سنگگ و لوبیا و واویشگه دل وجگر گاو، بازارِ گرمی دارد.
دو ژاندارم، یکی دو روضه خوان، درویش با کشکول و تبرزین، یک پرده دار که شال سبز به کمر بسته، گذرا به چشم می خورد.
یک گوشه بزازی روی دو زانو و پاشنه ی پاهایش، نصفه قد نشسته، دو زن- گلبسر و مادرش - مقابلش پهن شده اند.
ناصر چارچرخ، زاغ سیاه دختر را چوب می زند. مازیار در حالتی عصبی از دور مراقب آن دو است!