شکم مارها پنجره دارد، اما سوزنبان پیر فقط به ساعتش نگاه میکند. مارها مسافرها را میخورند و با خودشان میبرند یک جای تاریک دور. پسری مشتمشت توتفرنگی میخورد و گریه میکند. زنی زیر بوتههای توتفرنگی مرده و ریلها بوی توتفرنگی میدهند...