آقای کاشانی، دبیر بازنشسته تاریخ، حدود شش ماه بود که همسرش مهرانگیز را ترک کرده بود. اوایل بهار بود که یک روز صبح زود مهرانگیز را بیدار کرده و به او گفته بود که سالهاست با خوبی و احترام زندگی کردهاند، اما دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد. بعد چمدانش را برداشته و رفته بود. مهرانگیز بهتزده، برخاسته بود. مهرانگیز میدانست که کاشانی را غم دوری بچههایش، بابک و پریسا آواره کرده بود. از وقتی آنها رفته بودند، دیگر نه جایی میرفت و نه زیاد حرف میزد. مدتی مهرانگیز فکر میکرد که کاشانی دلش برای او و خانه تنگ خواهد شد، اما هنوز خبری از او نبود. کمکم مهرانگیز نیز کسل شد و حتی از نگاه کنجکاو مردم محل دوری میکرد و برای خرید به بازار تجریش میرفت. یک روز او به کوهپیمایی رفت و با عبور از هر صخرهای احساس نیرو و جوانی میکرد. او آنقدر بالا رفت تا به دریا رسید. گویی زندگی تازهای یافته بود و با خود فکر میکرد که اگر کاشانی او را در این سر زندگی میدید، شاید دوباره بازمیگشت و به جای خانه نشستن با هم کوه میآمدند و به قله میرسیدند و به دریا نگاه میکردند. این کتاب حاوی داستانهای کوتاهی با عنوانهای فرید، بیدار خواب گوهر، فرح، تابستان تمام شد و پری است.