"ماشین سبز" تازه ساخته شده بود. وقتی از کارخانه بیرون آمد. اطرافش را نگاه کرد و گفت: "چقدر گرسنمه"، سپس اولین چیزی که نزدیکش بود، یعنی خیابان را گاز زد و جوید. او هرچه در خیابان سر راهش بود میخورد، آدمها نمیدانستند برای رفتن از جایی به جایی دیگر چه بکنند. ماشینها همینطور ایستاده بودند. دیگر خیابانی وجود نداشت تا ماشینها از آن عبور کنند. کسی که ماشین سبز را ساخته بود گفت: "نمیدانم چرا این ماشین اینطوری شده بقیه ماشینها بنزین میخورند ولی این یکی خیابان میخورد". سپس به یاد آورد که فراموش کرده برای ماشین سبز باک بنزین بگذارد. سرانجام او با کمک پسرش برای ماشین سبز باکی پر از بنزین میگذارد. ماشین سبز نیز هرچه خیابان خورده بود را بالا میآورد. خیابانها سرجایشان قرار میگیرند و دوباره رفت و آمد شروع میشود. ماشین سبز که خیلی از طعم بنزین خوشش آمده بود آنقدر راه میرفت تا بنزینش تمام بشود و دوباره بنزین بخورد.