از وقتی که مادربزرگ به «لندن» رسیده بود، هر روز بارانهای شدیدی میبارید. قوزک پای مادربزرگ شکسته بود و به خانة ما آمده بود تا استراحت کند. او برندة جایزة مسافرت دریایی با قرعهکشی شده بود، اما به خاطر پای شکستهاش نتوانسته بود برود و جایزة خود را به همسایهاش داده بود. مادربزرگ در حال صحبت با مادر و پدرم بود که احساس دریازدگی کرد. من رفتم تا از آشپزخانه برای او شربت تقویتی بیاورم، اما با صحنة عجیبی روبهرو شدم. باران طبقة پایین را گرفته بود و خانة ما در حال حرکت در خیابان بود. و این آغاز مسافرت دریایی ما با خانهمان شد. کتاب حاضر شمارة 14 از مجموعة «رمان کودک» است.