یقههای پالتو را تا گردنش بالا آورد. سوز از لای تار و پود لباس سر میخورد توی تنش و پس گردن و روی سینهاش رامی گزید. صدای قارقار یکی دو تا کلاغ از دورترها میآمد. از پشت آن چنارهای دور لابد، از همان جایی که میگفتند مزرعه است...کاش میتوانست تا خود مزرعه بدود؛ تا صدای کلاغها و پرواز آن دو سه فوج یا کریم خاکستری دور یا همان یک مشت گنجشک مهاجر که موزون و آرام از پشت آن تکه ابر تنهای سرگردان، پر میکشیدند تا ناکجا و باز برمیگشتند... بدود تا آنجا که زمین به آسمان گره میخورد و گندمزار تا خود خورشید امتداد پیدا میکرد...