وقتی عروسکها صحبت میکنند... همه گوش میدهند. پدر ترینا عروسکگردانی را دوست دارد. به همین دلیل آن همه عروسک در اتاق زیر شیروانی دارد. او اسم آنجا را گذاشته است موزه عروسکها. یکی از عروسکها صورتش پر از لک است. دیگری لبخند سردی بر چهره دارد. ترینا و برادرش عاشق این عروسکها بودند. الان صدایی از اتاق زیر شیروانی شنیده میشود و حالت عروسکها بسیار عجیب شده است. امکان ندارد این عروسکها زنده باشند... درسته؟