چیزی که رامونا لازم داشت، هدیهای برای ویلاجین بود؛ آنهم هدیهای که آنقدر سفت و سخت پیچیده شده باشد که باز کردنش کلی وقت بگیرد! رامونا گذشته از هدیه گرفتن، از هدیه دادن هم خوشش میآمد. فکر کرد، اگر امروز هدیهای به ویلاجین بدهم، هم از هدیه دادن لذّت میبَرَم، و هم از اظهارنظر مهمانها دربارهی خودم!! مهمانها توی دلشان میگویند: «وای...، رامونا چهقدر مهربان است!؟ چهقدر دست و دلباز است که به ویلاجین هدیه داده؛ آنهم درست بعد از کریسمس!» آنها به رامونا که شلوار چهارخانهی نوِ قرمز و سبز، و بلوز یقه اسکیِ قرمز پوشیده، نگاه میکنند و میگویند: «رامونا شده عین پری کوچولوهای وَردستِ بابانوئل!»...