با این حال هنوز در درستی آن چه شنیده بود شک داشت، میترسید رویایی بیش نباشد. اما چه باید کرد؟ امید همیشه مثل جای خالی یک دندان با آدم است. به سرعت دستی توی جیبش برد و پاکت سیگار را بیرون کشید و سیگاری گیراند.
هیچ وقت بدون تلخی سیگار به او نیندیشیده بود. لازم دید به خودش یادآوری کند؛ آدم باید خراب بشود تا بتواند از نو آباد شود. این تلخی، خاطرات دردناک گذشته را بیامانتر میکرد، مثل این بود که چاقوی تیزی بردارد، به زخم ناسورش نیشتر بزند و با دردی که قلبش را میمکید چرکابش را خالی کند و بار دیگر زخمش را ببندد. سالها همینطور به او فکر کرده بود...