اگر بدانی دلم چقدر برایت تنگ شده! این جا توی غار، می نشینم و به تو فکر می کنم و برایت نامه می نویسم…
هرچند که نمی دانم آیا این یادداشت ها به دستت خواهند رسید یا نه؟! چون مطمئنم که وسط دوران سنگی فرود آمده ام!
این جا هوا کم و بیش سرد است. باد فقط دور گوش های من سوت می کشد. گر تروده بیچاره (اسم لاک پشت همسفر ما) بعد از فرودمان، خودش را زیر برف ها چال کرد. او مدام می گوید: «این درجه هوا اصلا مناسب من نیست!» البته تعجبی هم ندارد، هر چه باشد او از دریای جنوب آمده و هوای آن جا همیشه گرم است.
خب، این جا فقط ما دو نفر هستیم. اما وُلی این جا احساس خوبی دارد. پوست پشمالوی کلفتش از او در برابر سرما، خیلی خوب محافظت می کند.
فکرش را بکن، از دور، قوم خویش های وُلی را دیدم. عاج های شان آن قدر بلند و خمیده بود که می شد روی آن ها حسابی سر خورد. اما نمی خواستم این ماموت های غول پیکر برایم دردسر درست کنند.