یک شب آن قدر خواب نقاشی های ون گوگ را دید که رختخوابش به رنگ آفتاب گردان های نقاشی های او شد وسقف اتاقش به شکل شب هایی که ستاره هایش پنبه ای بودند.چندتایی از آفتاب گردان های نقاشی ون گوگ از توی خوابش بیرون آمدند.خاله آن ها را برداشت وبه آهستگی توی یک گلدان کاشت اما آفتاب گردان ها داشتند خفه می شدند.مجبور شد آن ها را به باغ ساناز ببرد.آن ها را به باغ برد و آفتاب گردان ها گوشه ی باغ تفس کشیدند و بلافاصله انرژی نارنجی رنگی ریشه ی درختان را در خود گرفت.فردای آن شب،نصف صورت خاله زرد شد.