خیلی وقت بود که بهاندازۀ واقعیاش نبود. بهخاطر همین، حالا احساس عجیبی داشت. ولی در عرض چند دقیقه عادت کرد و مثل همیشه مشغول حرف زدن با خودش شد. «خب، نصف نقشهام اجرا شد! چقدر اینهمه تغییر آدم را گیج میکند! یعنی حتی مطمئن نیستم یک دقیقه بعد چه شکلی میشوم! ولی خب بهاندازۀ واقعیام برگشتهام. کار بعدیام این است که بروم به آن باغ زیبا… اما چطور این کار را بکنم؟» این را که گفت، ناگهان از مکانی باز سر درآورد که خانهای کوچک، بهارتفاع کمتر از یک متر و نیم، در آن پیدا بود.
آلیس با خودش گفت: «کسی که توی همچین جایی زندگی بکند جرئت ندارد با من که الآن به این اندازه هستم حرفی بزند؛ حتماً از ته دل میترسانمشان!» به همین خاطر، دوباره یک گاز به قارچ توی دست راستش زد و نزدیک خانه نرفت تا آنکه قد خودش را حدود بیستوپنج سانت کرد.
_ از متن کتاب