شبهای تابستان، وقتی مامانِ سنجاب کوچولو روی درخت مینشست و سنجاب کوچولو را روی دمش مثل گهواره تکان میداد، درخت دلش پر از غصه میشد و با خودش فکر میکرد: «حیف که من بچهای ندارم تا او را نوازش کنم! راستی که من چقدر تنها هستم».