روزی شاهزاده ی جوانی به شکار رفت، اما در میان راه گم شد و به منطقه ای ناشناس رسید. شاهزاده ی جوان که خیلی تشنه بود، به دنبال آب گشت، اما حتی یک نهر یا راه آب باریکی هم پیدا نکرد. در حالی که از تشنگی دهانش خشک شده بود، درخت سیبی دید. شاهزاده ی جوان از دیدن سیب ها خوشحال شد. سه سیب قرمز و زرد رسیده روی درخت بود. او به درخت سیب نزدیک شد و یکی از سیب ها را چید و آن را نصف کرد و در کمال تعجب دید که دختر جوان زیبایی از درون سیب بیرون آمد و التماس کنان گفت: آب، لطفا به من آب بدهید!