یکجور دلتنگی غریب به دلم چنگ انداخته بود؛ هر وقت عمو مسعود با چشمهای مهربان و دوستداشتنیش اینطور نگاهم میکرد دلم ضعف میرفت و لبریز از محبت میشدم. عموی دوستداشتنی و سراپا همه خوبی با یک دنیا عطوفت رو به من کرد: - سحر جان، تا پدرت زنده بود من حرفی نزدم و براش احترام، قائل بودم. ولی ای کاش ساکت نمیموندم، میدونم اشتباه کردم! آخه احترام برادر بزرگ واجبه. حالا میخوام اشتباهمو جبران کنم. تمام سرمایهی پدرتو، برادرات به باد فنا دادن. از اولم منصور، پسراشو لاابالی و بی قید بار آورده بود درست مثل خودش خوشگذران و باری به هر جهت! ولی تو، دختر عزیزم برام یک چیز دیگهای، همیشه مثل دختر نداشتم بودی و هستی. میخوام تا زندهام خوشبختیتو ببینم. دیگه هر چی دربهدری کشیدی بسه عمو! حالا خودم مثل شیر پشتت وایستادم، تا خدا بهم اجازهی موندن تو این دنیا رو بده همه جوره حمایتت میکنم؛ پس روی شرطی که گذاشتم فکر کن چون به خاطر خودت این کارو کردم.