کتاب حاضر، داستانی است که در آن زیلی ادبولا زمانی را به خاطر دارد که خاک اوریشا از جادو زمزمه میکرد. آتشورها آتش به پا میکردند، آبورها امواج را با اشارهای فرامیخواندند و مادر مرگور زیلی ارواح را احضار میکرد. اما همهچیز شبی که جادو ناپدید شد، تغییر کرد. بهفرمان پادشاهی ظالم، مجایها کشته شدند، زیلی بدون مادر ماند، مردمش بدون امید. حال زیلی فرصتی دارد تا جادو را بازگرداند و در برابر سلطنت قیام کند. با کمک شاهدختی سرکش، زیلی باید ولیعهد را فریب دهد و از دست او که کمربسته جادو را برای همیشه از بیخ و بن برکند، فرار کند. خطر در اوریشا کمین کرده است، جایی که در آن شیربدهای برفی پرسه میزنند و اشباح انتقامجو در آب انتظار میکشند. بااینحال بعید نیست بزرگترین خطر خود زیلی باشد که تقلا میکند نیروهایش و احساسات روزافزونش در برابر دشمنش را تحت اختیار درآورد.