سیروان صداش نمیاد؛ حواستون هست؟! هیوا شاید دراز کشیده باشه و فکر بکنه. سیروان نه. راستی، دیوونه ها فکرم می کنن؟ [هیچ کس جوابش را نمی دهد، مدتی سکوت.] سیروان [رو به بهرام] بهرام، مگه دهنت قفل شده تو؟ د یه حرفی بزن! بهرام نمی دونم چرا. نمی دونم چرا ما نمی تونیم هر کدوممون برای خودمون زندگی کنیم. هیوا چونکه همه چی رو از دست داده.هیچ چیزی رو قبول نمی کنه. بهرام چطور؟ هیوا ادامه نده. راه دیگه ای نداریم. بهتره از بین بره. از این زندگی سگی الآنش خلاص می شه. بهرام دقت کردم تو هم مدت زیادیه وق وق می کنی؟ منتظر باش چند روز دیگه تو هم عقلت رو از دست بدی. هیوا من تازه کانفورمیست شدم. [دود سیگارش را توی هوا فوت می کند.] سیروان [به بهرام نگاه می کند] من تو این مسئله باهات موافقم؛ ما اگه می تونستیم به همدیگه فکر نکنیم، شاید زندگیمون یه کم آروم تر می شد. [مدتی سکوت] بهرام [بطری خالی در دست، غمگین، ناآرام، گاهگاهی پایش را به پایۀ صندلی می زند] من واقعا به یه سفر طولانی احتیاج دارم. هیوا منم بهتره از این زن نازام جدا بشم و بعدشم خودم رو بکشم. بهرام [صدای کوبیدن ملایم بطری خالی به میز.، تق...تق...تق] زندگی ما رو فراموش کرده.