صفورا بیست و دو ساله بود. بیست و دو سالگی کلافهاش میکرد. ننهاش مدام به او میگفت که دیگر پیر شده. صفورا میدوید جلوی آینه، خودش را تماشا میکرد. گیسهایش هنوز سیاه و براق بود، شبیه مارهای وحشی که از همه جای سرش آویزان باشند، نه مثل موهای پنبهدانهای ننه بزرگش. همهی دندانهایش هم سرجایشان بودند، هرچند کجوکوله و زرد و سیاه، اما بودند. نمیفهمید چه چیزی شبیه پیرهاست. صفورا نه که پیر شده باشد، بزرگ شده بود. تمام این سالها، عشق با او کاری کرده بود کارستان. هم ارهتر شده بود، هم مهربانتر، هم غمگینتر، هم سرخوشتر. هم پر هیاهوتر و تنها تر.