کتاب دیگری از متخصص مغز و اعصاب و نویسنده پرفروش نیویورک تایمز که اکتشاف قدرتمندی از حسرت ، بخشش ، آزادی و معنای زنده بودن را نشان می دهد.
ریچارد که یک پیانیست موفق کنسرت بود ، بخاطر ترکیبی نادر از احساس عاطفی و تکنیک بی عیب و نقصش ، مورد تشویق تماشاگران سراسر جهان قرار می گرفت. هر انگشت دست او ابزاری کاملا دقیق و اصول مند بود که از روی کلیدها می رقصید و هر نت را با دقت زیاد می زند. این هشت ماه پیش بود.
ریچارد اکنون مبتلا به ALS است و تمام بازوی راست وی فلج شده است. انگشتان او کاملا ناتوان هستند.. از دست دادن دستش برای او مانند مرگ ، از دست دادن عشق واقعی و جدایی است. جدایی از خودش.
او می داند که به زودی بازوی چپش هم از کار خواهد افتاد.
سه سال پیش ، کارینا عکس عروسی قاب شده خود را از دیوار اتاق نشیمن جدا کرد و به جای آن آینه را در آنجا آویزان کرد. اما او هنوز نتواسته مشکلات را پشت سر بگذارد. کارینا با بهانه ها و ترس های فلج کننده اش در زندگی ناتمام خود به عنوان معلم پیانو گیر افتاده است ، او می ترسد راهی را که در جوانی دنبال کرده رها کند و ریچارد و ازدواج ناموفقشان را مقصر همه ی اینها می داند.
وقتی بیماری ریچارد پیشرفت می کند و دیگر قادر به اداره ی زندگی خود نیست ، کارینا با بی میلی سرپرست او می شود. با از بین رفتن عضلات ، صدا و نفس ریچارد ، هم او و هم کارینا سعی می کنند گذشته خود را با هم آشتی دهند. قبل از اینکه خیلی دیر شود.