در زمانهای گذشته دو برادر در مزرعهای زندگی میکردند که ارثیهی پدر و مادرشان بود. آن دو کسی را نداشتند و به تنهایی زندگی میکردند. روزی رگبار شدیدی در گرفت و به کلبهشان صاعقه زد، هر چه داشتند در آتش سوخت و خاکستر شد. فقط توانستند جانشان را نجات بدهند. بعد از آتش سوزی، برادر بزرگتر به برادر کوچکترگفت: بهتر است از اینجا برویم و شانس خود را در جای دیگری از دنیا امتحان کنیم. به این ترتیب آنها به دنبال سرنوشت به راه افتادند. هر جایی کاری پیدا میکردند و غذایی میخورند، گاهی هم مردم بیآن که چیزی بخواهند به آنها غذا میدادند. آنها به همه جا سفر کردند تا روزی به جنگل وسیعی رسیدند در آن سوی جنگل، بالای کوه، قصری شگفت انگیز دیدند که سراسر از کریستال ساخته شده بود. برادر کوچکتر به برادر بزرگتر گفت: میخوام بدانم صاحب این قصر کیست. همین که این حرف از دهانش در آمد، روحی ظاهر شد گفت: این قصر مال من است من بانوی ثروت هستم. هر کس به ملاقات من بیاید تا آخر عمر خوشبخت خواهد شد! برادر بزرگتر گفت: ما به ملاقات تو میآییم.