«زنبابا هم دیگه چیزی نگفت. هشتاد کیلو بالاتنه رو ول داد تو دریچه، از همونجا وایستاد به سُکیدن بابا. یه ماه با بابا هَرد و نَوَرد کوفته بود، تا بابا قبول کرده بود بده یه دریچه توی دیوار آشپزخونه براش دربیارن. حالا هم عشقش میکشید خودشو بندازه توش، اصلا همونجا بگیره بخوابه. دریچه خودش بود، دلش میخواست.»