باد سرد از وزیدن افتاد و اثری جز بلورهای کوچک یخ که به پوست فرامرزخان چسبیده بودند، باقی نگذاشت.
یک جفت چشم سرخ جلو و جلوتر میآمدند. پیکری افراشته و دوبرابر بلندتر از فرامرزخان، از میان تاریکی پدیدار شد. هیبتی یکپارچه تاریک که ردایی تیره بر خود داشت و این ردا تجسمی به او بخشیده بود. تجسمی که بیشباهت به پیکر انسانها نبود. فرامرزخان جز آن ردا و تاریکی و چشمان سرخ چیزی نمیدید.
آنگاه ناگهان از زیر ردا جسمی شبیه دست بیرون آمد، پنج انگشت دراز و خمیده، به سرخی آن یک جفت چشم و ناخنهایی تیز که هر کدام به خنجری میمانست. دست جلو آمد و بر شانهی فرامرزخان جای گرفت…