آن شب پادشاه پیر آتن، اژه، آن قدر غمگین و پریشان بود که پسرشان تسه از او پرسید:
پدر چرا این قدر غمگینی… از چه چیز نگرانی؟
اژه گفت: افسوس! فردا روز بدی است؛ چون من باید، مثل هر سال، هفت دختر و هفت جوان از شهرمان را به کرت، نزد پادشاه مینوس بفرستم. این بیچارهها محکوم شدهاند..
تسه پرسید: محکوم؟ آنها چرا باید بمیرند؟
اژه گفت: بمیرند؟ از این هم بدتر است. مینوتور آنها را تکهتکه خواهد کرد!