من همیشه آرزو داشتم نقاش شوم اما از آنجا که در کشور ما کمتر استعداد شکوفا شدن پیدا می کنند و عوامل ایجاد موفقیت ان چنان که باید فراهم نیست، حتی فرصت امتحان خودم هم پیش نیامد. نتوانستم وارد دانشگاه شوم؛ به طور تصادفی نمرههایم با نمرههای قبولی در مدرسهای مطابق شد و با سختی موفق به گرفتن دیپلم شدم. فکر میکردم زندگی یعنی دانشجو بودن، کار کردن و ازدواج کردن که به یکباره دیدم مدتها است که در کشمکش زندگی غرق شدهام. ارتباطی که با نقاشی داشتم، مختص چندکاریکاتوری شد که طی دوران دبیرستان کشیده بودم. الان که به گذشته نگاه میکنم، چه میبینم؟ اکثر مردم برای تبدیل زندگی به یک کاریکاتور زشت، از انجام هیچ کاری کوتاهی نمیکنند؛ زندگیای که میتواند شبیه یک تابلوی با مفهوم باشد. بدبختیهای من با یک دعوای لفظی ساده در صف پرداخت فیش تلفن در بانک شروع شد و به شکل مجموعهای از حوادث ادامه یافت.