آوازه خوان فریاد بلندی می کشد و حفره ای را که روی صندوق بزرگ است باز می کند و به درون آن می خزد در حالی که جنازه ی ناجی را به دنبال خود می کشد. زندانیان یک به یک در حالی که دیوانه وار آواز می خوانند به دنبال او می روند گویی آن ها خود را از دنیا به بیرون پرت می کنند. وقتی که آخرین محکوم از نظرها ناپدید شد در جعبه بسته می شود. سکوتی ناگهانی حکمفرما می شود، پس از لحظه ای از پشت جعبه دود سیاه غلیظی به صورت مارپیچ به هوا می رود. برخورد دستی با شانه هایت باعث می شود تپه ی روبه رو ناگهان تاریک شود. بی هوا بر می گردی. چیزی که می بینی هیکل تمام قد یعقوب است که صورتش با پارچه ای سفید پوشانده شده. از جا می پری. می گوید: نگفتم می برنت پسر؟! صدای خنده تپه های اطراف بقعه را پر می کند.