این داستان، ماجرای توپهایی است که همه از آنها میترسند. نادی خیلی زود متوجه میشود که توپها هیچ ترسی ندارند، بنابراین با یکی از آنها (توپ کوچولوی آبی) دوست میشود و بازی میکند. او سعی میکند توپها را که در دام شیطونکها افتادهاند نجات بدهد و با کمک پلیس و توپ کوچولوی آبی به کمک آنها میرود.